شبکه یک - 31 شهریور 1402

"زن مجاهد"؛ پاسدار "زندگی" و "آزادی" ("زنان خط شکن" در نبرد "اسلام و استکبار")

خواهران "راوی نور" در مناطق جنگی دفاع مقدس _ هفته دفاع مقدس _ ۱۳۹۵

بسم‌الله الرحمن الرحیم

گفتند مقایسه بین این دوران دفاع مقدس جنگ تحمیلی، این دوران 8 سال نبرد با جهادهای صدر اسلام و این که چه فضا و اتمسفری ساخته شد و چه کسانی در این فضا تربیت شدند. آدم‌های معمولی حتی زیر معمولی، حتی آدم‌هایی که سابقه دیانت نداشتند این‌ها چگونه عوض شدند؟ ما در شهدایمان هم آدم‌هایی داشتیم که نمازشب و نوافل‌شان ترک نمی‌شد، نمازهای عادی هم که می‌خواندند گاهی رکوع‌شان یک ربع طول می‌کشید این‌هایی که می‌گویم خودم دیدم و می‌شناسم از دوستان من بودند. هم در شهدا آدم‌هایی داریم تا قبل از این که به جبهه بیایند که نماز نخوانده بودند. ما کسی را دیدیم که در کربلای 4 شهید شد برای عملیات غواصی خطرناک‌ترین مأموریت آمده بود. اخوی ما که غواص بود و در کربلای 4 شهید شد همان روز یعنی سه – چهار ساعت قبل از شهادتش که من خودم در کربلای 4 توی خط بودم من مجروح شدم ایشان شهید و مفقود شد و سال‌ها بعد از جنگ استخوان‌هایش را آوردند. همان روز به من گفت سنگر ما خمپاره خورده بود متلاشی شده بود و در و دیوار سنگر پر از خون شده بود بخشی را جمع کرده بودند و بخشی مانده بود، یک پوتین مانده بود که توی آن پای قطع شده بود. برادر من گفت که این شهید که شب قبل از عملیات شهید شده بود به من گفت می‌دانی این کیست؟ بعد شروع کرد راجع به این گفت، ماجرایی که من چند بار گفتم که من تا حالا نماز نخواندم، روابط نامشروع داشتم، هر کاری کرده بود. اخوی ما می‌گفت ما این‌جا به او نماز یاد دادیم و او تازه شروع به نماز خواندن کرد. بعد به سرعت این قدر در این دوران 30- 40 روز آموزش غواصی تغییر کرد که یکپارچه نور شده بود و مدام نماز قضا می‌خواند و مدام از ماها جدا می‌شد یک گوشه‌ای می‌نشست و گریه می‌کرد می‌گفت چه زندگی‌ای من می‌کردم؟ من چگونه بین شماها آمدم؟ بعد این‌ بچه‌های غواص برای خودشان قبرهایی کَنده بودند شب‌ها توی آن می‌رفتند سجده و نماز قضا و نماز مستحبی و ختم قرآن و فکر و ذکر انجام می‌دادند. همین اخوی ما که شهید شد 18 سالش بود اهل این‌طور چیزها نبود نمازشب بخواند و قبر بکَند نبود، آن شهید گفته بود حالا که به من نماز یاد دادید و من دارم نمازهایم را می‌خوانم شب‌ها چیست که بلند می‌شوید می‌خوانید؟ می‌گوید به او گفتیم که این نماز برای تو نیست تو همان نمازهای قضایت را بخوان. می‌گفت این را گفتیم گریه کرد و گفت این نمازی است که من نباید بخوانم؟ گفتیم چرا بخوان ولی تو نمازهای قضایت را بخوان، این نماز مستحبی است. مقصود این که در این بچه‌ها از آن تیپ آدم‌ها بود تا این تیپ آدم‌ها. آدمی داریم که شلاق خورده بود. یک کاری کرده بوده که توی محله‌شان آورده بودند و او را شلاق زده بودند بعد این تغییر می‌کند متحول می‌شود و شهید می‌شود. وصیت کرده بود جنازه من را ببرید همان جایی که من را جلوی مردم شلاق زدند همان‌جا مردم بیایند بر جنازه من نماز بخوانند. ما این شهدا را هم داشتیم. شهدایی هم داشتیم که بچه 15- 16 ساله که دوست من بود، وقتی این می‌آمد انگار که عارف بزرگی آمده، واقعاً ته دل‌های ما این‌طوری بود مثلاً داشتیم با هم شوخی می‌کردیم تا این بچه 16- 17 ساله می‌آمد ساکت می‌شدیم! نه این که او دعوایی چیزی بکند، نه؛ حضورش معنوی بود، جلوی او جرأت نمی‌کردیم که غیبت بکنیم ناراحت می‌شد. ما تیپ‌های مختلفی داشتیم. اما هر دو تیپ‌شان تحت تأثیر معنویت و عرفان امام(ره) بوجود آمدند و تربیت شدند. همین تیپ نمازشب‌خوان‌هایشان اگر انقلاب و امام(ره) و اگر جنگ نبود این‌ها این‌طوری نمی‌شدند مگر یک اقلیت کوچک.

راجع به زنان بگویم. چون این قضیه زیاد اتفاق نمی‌افتاد. در فرهنگ اسلامی نخواستند که زنان در عملیات‌های هجومی شرکت کنند. در عملیات دفاعی و جنگ دفاعی، یعنی وقتی که دشمن وارد شهر و خانه‌های شما می‌شود آن‌جا دیگر زن و مرد ندارد بر همه واجب است که بجنگند. هرکسی هرطوری می‌تواند باید بجنگد. اما این عملیات‌هایی که شما می‌خواهید بروید خط دشمن را بشکنید این‌ها بر زنان واجب نشده، البته حرام هم بطور مطلق نشده، ولی خب واجب نشده و توصیه نشده، مگر در شرایط اضطراری و خاص. به چند دلیل. یکی این که جنگ، صحنه خشونت است و خداوند زن را برای خشونت نیافرید. زن را خداوند معدن عاطفه و احساس قرار داد بخاطر آن نقش مهمی که در تولد کودک و تربیت فرزند دارد. خداوند زن را تجلی رحمت خودش قرار داده، حتی مثال می‌زنند مهربان هستند، محبت زن و مادر، خداوند می‌فرماید به زن و مادران نگاه کنید که چقدر مهربان و دلسوز هستند، چقدر پراحساس هستند این‌ها یک میلیاردیوم محبت من است! خداوند می‌فرماید محبت زن بخصوص مادر، یک تجلی و نمونه کوچکی از محبت من به شماست. یعنی خداوند می‌گوید اگر می‌خواهید بدانید که من چقدر بندگان و مخلوقاتم را دوست دارم ببینید زن چطوری به خانواده و مخصوصاً کودکش نگاه می‌کند، این یک نمونه کوچکی از محبّت من به شماست. امام صادق(ع) فرمودند زنان از مردان به خدا نزدیک‌تر و شبیه‌تر هستند. این روایت امام صادق(ع) است. گفتند چرا؟ فرمودند به خاطر رحمت، مهربانی و محبّت. از این جهت زنان به خدا از مردان نزدیک‌ترند. و زنان گاهی ره صدساله را به لحاظ تقرّب به خداوند و تحقق ارزش‌های الهی در خودشان یک شبه طی می‌کنند. زن نمی‌تواند و نباید هم به راحتی بجنگد. و لذا این زنانی را که در مثلاً گوآنتانامو و ابوقریب نشان می‌دهند عکس‌هایش را در اینترنت دیدید که اسیران مسلمان را لخت می‌کردند توهین می‌کردند، اذیت می‌کردند، می‌زدند، سگ وحشی به جان‌شان می‌انداختند و شکنجه می‌دادند در این‌ها عکس یک زن آمریکایی هم بود. به آن مردان وحشی‌گری می‌خورد ولی همه از این زن تعجب کرده بودند من خودم هم واقعاً تعجب کرده بودم که چطوری می‌شود یک زن این‌طور یک انسانی را شکنجه بدهد؟ بعد آن مسلمان شهید شده، زن آمریکایی آمده کنار جنازه این مرد، دارد می‌خندد! یعنی عکس یادگاری گرفته است. یک زن باید خیلی وحشی باشد تا بتواند این کارها را بکند بیشتر از مرد باید وحشی باشد.

خب خداوند مرد را هم به لحاظ فیزیک بدن مناسب‌تر برای درگیری و دفاع از خانواده آفریده، و هم به لحاظ روانشناختی روحی، البته قدرت تحمل زن در بعضی از مسائل از مرد بیشتر است. ولی تحمل خشونت و درگیر شدن در صحنه‌های خشونت، مرد مناسب‌تر آفریده شده، یعنی امنیت خانواده به عهده مرد گذاشته شده است. اقتصاد خانواده که یک جنگ و رقابت است صبح تا شب داریم در خیابان و بازار، چک، سفته درگیری، دعوا، از حق خانواده‌اش دفاع کند، خب برای مرد این کارها سازگارتر است زن هم می‌تواند این کارها را بکند منتهی زود از پا درمی‌آید و پژمرده می‌شود. خسته می‌شود. روحش خسته می‌شود. علاوه بر این که در جنگ بالاخره اسارت زن مسائلی دارد که معمولاً برای مرد نیست و مسئله حرمت و کرامت زن است. دشمن معمولاً ‌مردها را می‌کشد ولی زنان را مورد استفاده قرار می‌دهند همیشه تاریخ این‌طوری بوده الآن هم همین‌طور است. این است مسائل دیگر هم هست. بنابراین بر زن واجب نکردند که در جنگ غیر دفاعی حضور پیدا کند، البته حرام نشده، ولی توصیه هم نشده، تا مردان هستند زنان وارد نشوند بهتر است.

اما – شما این‌ها را در خاطرات‌تانا بگویید – اول جنگ در شهرها، بعضی از عکس‌ها فیلم‌ها در خرمشهر هست ولی بعضی جاها نیست خیلی جاها بود که زنانی سلاح برداشتند و با نیروهای متجاوز جنگیدند. خب خانم‌هایی داشتیم که اسیر شدند در خاطرات‌شان نوشتند چاپ شده بروید ببینید الآن یکی از آن‌ها در شورای شهر تهران است. دو – سه تای آن‌ها آمدند در تلویزیون مصاحبه کردند صحبت‌های آن‌ها را که گوش می‌کردم هم افتخار می‌کردم هم گریه می‌کردم که این‌ها چطوری می‌جنگیدند. اول جنگ اسیر شده ولی از هر مردی محکم‌تر است و جالب است این‌ها این‌قدر از خودشان شخصیت و قدرت نشان دادند که دشمن جرأت نکرده جسارت کند این خیلی مهم بود. این قدر قوی برخورد کرده بودند این‌ها از شهادت نمی‌ترسند و محکم ایستادند. خب این‌ها معلم دارند. معلم‌شان فاطمه(س) است، معلم‌شان زینب(س) و حضرت خدیجه(س) است. خدیجه و فاطمه و زینب، سه نسل زنان و دخترانی هستند که در سه موقعیت، قبل از آغاز نهضت، در حین نهضت، و پس از نهضت اسلام، این سه نسل، این مادربزرگ و مادر و دختر در سه مقطع جهاد کردند هم عفت و کرامت و زنانگی و مادرانگی خودشان را حفظ کردند و هم عزت‌شان را، در صحنه بودند. پیامبر(ص) می‌گویند اگر کمک‌های خدیجه نبود معلوم نبود اسلام این‌طوری پیش برود و به این‌جا برسد. حضرت فاطمه(س) وقتی که علی‌بن‌ابیطالب(ع) امکان برای حرف زدن نداشت فاطمه(س) حرف زد و مسیر اسلام را تغییر داد و حضرت زینب(س) در سخت‌ترین مقطع تاریخ اهل بیت(ع) که کربلاست، پس از کربلا سخت‌ترین بار را بر دوش گرفته است. اگر حضرت زینب(س) نبود این‌ها قضیه کربلا را در طول تاریخ ماست‌مالی می‌کردند! ممکن بود بگویند که حسین‌بن‌علی از وسط اعمال حج به دلایل شخصی رفت و سکته کرد! در طول راه سرطان گرفت! چی از جمله مهمترین نقش را داشت برای این که آنچه در کربلا و عاشورا گذشت آن تا امروز و تا ابد در تاریخ بماند و ثبت شود و یک چنین آثاری داشته باشد بعد از آن قضایا بعد از آن کار بزرگ حضرت زینب(س) که گزارش درست آنچه که در کربلا گذشت هم به لحاظ مادی و فیزیک جنگ و فیزیک آن قتل عام و هم متافیزیک آن، معنا و معنویتش، ماهیت و مفهوم آن، پیام آن، این‌ها کار حضرت زینب(س) بود. ایشان کاری کرد که نهضت عاشورا بعد از عاشورا ادامه پیدا کند و همه از این جنایت بزرگ باخبر باشند. کاری کرد که با نوع گزارشگری که با ما چه گذشت و با ما چه کردند؟ ما چه گفتیم و این‌ها چه کردند؟ این‌ها بود که مسیر تاریخ را تغییر داد و خون شهدای کربلا را به ثمر رساند. نگذاشت تحریف شود، نگذاشت کم و زیاد کنند و ماهیت و معنا و جهت آن را عوض و خراب کنند. این کاری که شماها تحت عنوان «راویان نور» می‌کنید و قرار است انجام بدهید یک کار زینبی است. با این تفاوت که حضرت زینب(س) خودش هم تا آخر در خطر بود، شلاق خورد و گفت و سکوت نکرد. و ایشان کاری کرد که خود یزید به غلط کردن افتاد! یزیدی که سر سیدالشهداء را جلوی او آوردند و زیر پایش گذاشتند و با چوب به لب و دندان امام حسین(ع) زد و توهین کرد و شعری خواند و صریح گفت که معنی‌اش این بود که اصل دین دروغ است و پیامبر، پیامبر خدا نیست کلاهبردار بوده! و این‌ها به ما ضربه زدند و پیروز شدند. مسئله را کاملاً قبیله‌ای و شخصی و جنگ قدرت تلقی می‌کند! می‌گوید بنی‌هاشم و بنی‌امیه! دعوا بین دوتا طایفه است! آن موقع بنی‌هاشم ما را زدند حالا بنی‌امیه انتقام گرفته، کاشکی اجدام بودند «لیت أشیاخی» کاش بزرگان ما بودند و می‌دیدند که من با این‌ها چه کردم؟ انتقام بدر و احد را از این‌ها گرفتیم. خب این‌ها به قضایا این‌گونه نگاه می‌کردند. حضرت زینب(س) بود که مسیر تاریخ را عوض کرد.

آن کسی که آمد به سر امام حسین(ع) توهین می‌کرد و به حضرت زینب(س) گفت خوش‌تان آمد؟ دیدید خدا چه کارتان کرد؟ یعنی کار ما دینی و خدایی است! حضرت زینب(س) همان‌جا فرمود خدا نکرد تو کردی! و تو فراموش خواهی شد و ما از یاد نخواهیم رفت. بزرگترین اهانت تاریخ و زمانه به من این است که مجبور بشوم با تو و امثال تویی دهان به دهان بشوم و حرف بزنم! یعنی تو این لیاقت را نداری که من حتی با تو حرف بزنم. زینب(س) این‌گونه عمل کرد و بعد شروع به دادن گزارش کرد.

سه نسل زن مجاهد، در سه موقعیت، این‌ها معلمان این دخترها و خانم‌هایی بودند که اول جنگ، در بیمارستان‌ها بودند، پشت جبهه که یکسره بودند، بچه‌ها و شوهران‌شان را این‌ها می‌فرستادند اگر این‌ها نبودند اگر زن مدام در خانه ناله کند و نفرین کند و... دیگر مرد او نمی‌تواند برود بجنگد اگر برود هم نمی‌تواند درست بجنگد. این‌ها بودند که صحنه را نگه داشتند. مادری که 4تا بچه‌اش را فرستاده، شوهرش را فرستاده، بعد پیش امام(ره) و رهبری رفته و غصه می‌خورد که چرا من خودم شهید نشدم! این‌ها این پرچم توحید و انقلاب را بالا نگه داشته‌اند. باید این‌ها را بگویید، کمک‌های پشت جبهه را هم بگویید. ما در همان اوایل در جبهه نیروهایی داشتیم بخصوص همان اوایل که نیروهای ما سازماندهی نشده بودند و آماده نشده بودئند زنانی داشتیم که زنانه جنگیدند نمی‌گویم مردانه جنگیدند چون بعضی از این‌ها زنانه طوری جنگیدند که مردها مثل این‌ها نجنگیدند و بگویید که شماها در انقلاب نبودید ولی نسل قبل مادران شماها در تظاهرات علیه شاه در راهپیمایی‌ها معمولاً خانم‌ها صف جلو بودند، خانم‌ها جلو می‌رفتند چون آقایان می‌گفتند اگر قرار است کشته بشود اول خانم‌ها کشته شوند! فکر می‌کردند که ارتش شاه به خانم‌ها کاری ندارند احترام قائل هستند خجالت می‌کشند! دیدند نه این پدرسوخته‌ها اصلاً خجالت نمی‌کشند اول این‌ها را به رگبار می‌بندند. 17 شهریور که الآن همین روزها سالگرد 17 شهریور است، در 17 شهریور زنان اولین شهدای 17 شهریور بودند. امام(ره) می‌گفت اگر زنان نبودند این انقلاب پیروز نمی‌شد. قبل از قم که می‌گویند شروع تظاهرات انقلاب و 19 دی قم است، دو روز قبل از قم، 17 دی، شروع در مشهد بود، فقط زنان بودند. 17 دی روز کشف حجاب بود زنان مشهدی در اعتراض به پهلوی و دفاع از حجاب بیرون آمدند 200- 300تا خانم بودند گاهی الله اکبر و صلوات می‌فرستادند مادر خودم جزو آن‌ها بود و این‌ها پوشیه می‌زدند که شناسایی نشوند و این‌ها می‌خواستند طرف میدان شاه بروند که آن موقع مجسمه به آن می‌گفتند چون این‌ها زنان حکومتی و زنان فاحشه و بدکاره را 17 دی می‌آوردند پای مجسمه شاه گل می‌ریختند که 17 دی روز آزادی زن است! یعنی برهنه شدن زنان را روز آزادی زن می‌گفتند! یعنی روز اسارت زن را روز آزادی زن می‌گفتند. این خانم‌های مسلمان حرکت کردند که از این خیابان بیایند که آن‌ها گل پای مجسمه شاه و رضاشاه می‌ریزند این‌ها در دفاع از کرامت زن علیه آن‌ها شعار بدهند. این‌ها هنوز به آن‌جا نرسیده بودند که به این‌ها حمله کردند و عده‌ای از آن‌ها لت و پار شدند، عده‌ای بازدداشت شدند و بعد در زندان طوری این‌ها محکم برخورد کرده بودند که آن کسی که آمده بود از این‌ها بازجویی کند او دست‌پاچه شده بود بیرون رفته بود و طوری محکم برخورد کردند که جرأت نکردند به این‌ها تعرض بکنند. خب زمان شاه ساواک که می‌گرفتند از این کارها می‌کردند ولی این‌ها طوری محکم برخورد کرده بودند می‌گفتند ما طوری محکم برخورد کردیم که این‌ها جرأت نکردند حتی یک کلمه رکیک به ما بگویند. این‌طور محکم ایستادیم که یعنی ما تا شهادت ایستادیم. خب زنان نقش مهمی دارند.

من یکی دو نمونه از جهاد زنان در صدر اسلام بگویم. در جنگ‌های مختلفی است که خانم‌ها حضور دارند حتی خانم‌هایی که شمشیر زدند با اجازه پیامبر، جلوی پیامبر شمشیر زدند و تیراندازی کردند و دشمن را کشتند. یعنی کمک‌های بهداشتی، مجروح، آبرسانی، حتی کار اطلاعاتی، خانم‌هایی بودند که می‌رفتند کارهای اطلاعاتی می‌کردند گزارش و اطلاعات جمع می‌کردند و می‌آوردند، حتی در معرکه. همه این‌ها بوده، مجروح را از زیر پای اسب دشمن عقب بکشند. شعر، یک زنانی داریم که شاعر هستند این‌ها بخش تبلیغات جنگ بودند این‌ها می‌آمدند شعرهای حماسی می‌خواندند خودشان شاعر بودند اهل قلم بودند شعر می‌گفتند و بعد خودشان شعرهایشان را برای رزمندگان می‌خواندند که شجاع بشوند که بگویند یک خانم به خط مقدم آمده دارد برای ما شعر می‌خواند که نترسید جلو بروید. خب این‌ها اگر بعضی‌هایشان می‌ترسیدند وقتی می‌بینند این خانم آمده توی خط مقدم دارد شعر جهادی می‌خواند از خجالتش هم که شده می‌رفت. غیر از این‌ها حتی زنانی دارید که شمشیر زدند و جنگیدند. من یادم هست بعد از انقلاب که پیروز شد مادر ما با دوستان‌شان در مشهد که قبل از پیروزی انقلاب، هم آموزش نظامی دیده بودند در کوهستان‌ها و کوه‌های اطراف مشهد رفته بودند کار با اسلحه و پرتاب نارنجک را قبل از انقلاب آموزش دیده بودند. 7- 8تا خانم بودند آموزش کسانی که گلوله خوردند و در انقلاب تیر می‌خورند یا چریک هستند در درگیری‌ها تیر می‌خورند یا در تظاهراتی که کم‌کم داشت شروع می‌شد تیر می‌خورند این‌ها را که نمی‌شد بیمارستان برد این‌ها را باید به خانه می‌برد به بیمارستان‌های خانگی که چگونه گلوله را از بدن این‌ها خارج کنند، بخیه بزنند، پرستاری کنند، رفته بودند این‌ها را آموزش دیده بودند. مرحوم دکتر جعفرزاده – خدا رحمتش کند – به این‌ها آموزش داده بود، این آموزش‌ها را دیده بودند تکثیر اعلامیه و... این‌ها را که می‌گویم چون خودم دیدم دارد می‌گویم و الا خیلی‌ها این‌طوری بودند چون توی خانه خود ما بود، من یادم هست مادر بنده از قبل از انقلاب، کنار پدر ما، کمک به مبارزین، به چریک‌ها، به خانواده زندانیان، و خودشان کارهایی که می‌کردند تکثیر اعلامیه، طلا و جواهر قبل از انقلاب پدر ما آورده بود می‌رفت به تبعیدی‌ها سر می‌زد برایشان برده بود که صرف مبارزه بشود حضور زنان این مقدار را که خودم از نزدیک دیدم با خانواده‌داری و خانه‌داری هم منافات ندارد. مادر بنده، تعداد بچه‌های خانواده‌مان را یادم رفته از بس زیاد بودیم، 7تا بچه بودیم یکی هم شهید شد. این‌هایی که می‌گویند خانه‌داری با فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی نمی‌شود و سازگار نیست دروغ است. 7تا بچه بودیم هیچ وقت در خانه احساس نکردیم که مادر نداریم. مثلاً مادر ما دارد کارهای اجتماعی و سیاسی می‌کند به ما نمی‌رسد همیشه همه چیز در خانه آماده بود همه چیز مرتب بود هیچ وقت در خانه خلأ مادر احساس نشد چون خلأ مادر خیلی سخت است بچه‌ها را از بین می‌برد. فکر می‌کنید که آقا ما می‌خواهیم استاد دانشگاه بشویم خب بشوید! بچه‌های مردم را می‌خواهید کمک کنید بچه‌های خودت را ول کردی، نمی‌گویم نشو، بشو ولی خانواده و بچه‌هایت را فراموش نکن. فعالیت‌های اجتماعی، سیاسی، علمی، عملی بکن اما آن را شوخی نگیر. خانواده‌ات مهم است اگر خانواده‌ات را از دست بدهی همه چیز را از دست داده‌ای بقیه کارها فایده‌ای ندارد. حالا ممکن است از دست برود ولی تو تلاشت را بکن اگر نشد دیگر تو مسئول نیستی.

می‌خواهم این توهم را عرض کنم که بله زن باید یا کارهای خانه را بکند یا کارهای اجتماعی. این‌هایی که می‌گویند به خانواده برس یعنی کارهای اجتماعی نکن! نه، ما این نمونه‌ها را هم زیاد شنیدیم هم خودم یک نمونه‌اش را دیدم. همه چیز مرتب بود در عین حال در تمام فعالیت‌های سیاسی اجتماعی شرکت می‌کردند بعد از انقلاب هم رفتند یک درمانگاهی ساختند بدون پول دولت، از پولدارهای متدین پول جمع کردند یک درمانگاه مجانی برای منطقه محروم فقرا اطراف مشهد ساختند. حالا از این جهت یادم آمد اسم آن را "رُفیده" گذاشتند. رُفیده کیست؟ رفیده یکی از همین خانم‌هایی است که زمان پیامبر(ص) پرستار جنگ بود. یک وقت چند سال پیش مسئول صلیب سرخ اروپا به ایران آمده بود، می‌دانید که صلیب سرخ را شروع پرستاری جنگ را نسبت می‌دهند به آخر قرن 19، اول قرن 20 به این جنگ‌هایی که خود اروپایی‌ها با هم داشتند که یک خانم راهبه و کشیشی آمد و گفت شما که هر دویتان مسیحی و اروپایی هستید که دارید با هم می‌جنگید خیلی خب به احترام این صلیب بگذارید مجروح‌ها را از این وسط برداریم یک کار انسانی. به این مسئول صلیب سرخ گفتم می‌دانی این کاری که شما آخر قرن 19 اول قرن 20 تجربه کردید که حالا به همه صلیب سرخ می‌گویید و می‌گویید از این به بعد این کارها شروع شده، 1400 سال پیش در جامعه جزیره‌العرب که نه سوادی داشتند نه تمدنی، همه این‌ها را پیامبر متمدن کرد. پیامبر این مقوله پرستار جنگ و این که از مجروحان حتی مجروحان طرف مقابل، پرستاری کند، حتی اسیر را نگذارید بمیرد زجر بکشد او را کمک کنید. 1400 سال پیش فرهنگ اسلامی بوده و این خط از زمان خود پیامبر بوده است. جناب رُفیده از خانم‌هایی بود که در سخت‌ترین مقاطع جنگ حضور پیدا می‌کرد و خودش را بارها در خطر شهادت قرار داد تا مجروحان را از وسط جبهه عقب بیاورد و رسیدگی کند. خود حضرت زهرا(س) همین کار را در چند جنگ کردند از جمله در جنگ احد. که مسلمان‌ها شکست خوردند و به حرف پیامبر گوش نکردند و اکثراً فرار کردند علی و زبیر و ابودجانه و 3- 4 نفر تا پای شهادت ایستادند یکی‌اش همین زبیر بود دور پیامبر مثل پروانه چرخیدند و بدن‌هایشان پر از زخم شد تا به شهادت رسیدند،‌ ابودجانه شهید شد. علی‌بن‌ابیطالب(ع) به شدت مجروح شدند. آن‌جا که همه فرار کردند حضرت فاطمه(س) خودشان را به خط مقدم رساندند و توی قلب دشمن رفتند و خودشان را به پیامبر(ص) رساندند و پرستاری کرد و جلوی خونریزی پیامبر(ص) را گرفت. آنجا دارد که حصیری را آتش زدند خاکستر آن را که بهداشتی هم بود زخم‌هایشان را بستند خود حضرت فاطمه(س) هم پرستار جنگ بودند. نصیبه را هم می‌گویند در جنگ احد وقتی گفتند پیامبر(ص) شهید شدند و مجروح شدند شمشیر برداشت رفت جلو، آن‌جا که همه فرار می‌کردند این جلو رفت. همه فرار می‌کردند این خانم به قلب دشمن رفت و گفت می‌روم یا کنار پیامبر شهید می‌شوم یا با ایشان برمی‌گردم. خب ما این‌طور خانم‌ها را داریم که واقعاً در تاریخ نمونه ندارند. یا در جنگ خیبر ما زنانی داریم جنگیدند، در حدیبیه بودند، در حنین بودند، در یمامه بودند، همین خانم و خانم‌های دیگر هم بودند. در خیبر، یک گروهان زن بود، 20تا خانم بودند، در جنگ خیبر یک گروهان دسته ویژه زنان بودند که 20تا خانم هستند که اسم‌هایشان در تاریخ اغلب هستند که این‌ها با اجازه پیامبر به خط مقدم آمدند که به مجروحان کمک کنند آب بیاورند و شعار بدهند رجز بخوانند، شعرهای انقلابی و حماسی بخوانند. کنار رزمنده‌ها این شمشیر می‌زد و این خانم هم این‌جا ایستاده و دارد شعار می‌دهد احتیاطاً هم یک شمشیر به همراه دارد که اگر لازم شد استفاده کند. این 20 نفر هستند. این عبدالله‌بن‌انیس هست که می‌گوید خانمم باردار بود گفت من هم باید جهاد بیایم. گفتم شما با این وضعت نمی‌توانی گفت نه، من باید بیایم و یک کمکی بکنم. می‌گوید من با خانم باردارم آمدیم پیامبر داشتند با نیروها به سمت دشمن و مشرکین می‌رفتند آمدیم بیرون، خانم من پا به ماه بود یعنی کاملاً باید استراحت می‌کرد این‌قدر که در مسیر بچه خانم من به دنیا آمد. خیلی جالب است عبدالله‌بن‌انیس می‌گوید به پیامبر گفتیم پیامبر گفت مواظب خانمت باش که دارد با این وضعیت می‌آید گفتیم مسئولیت ایشان با خودمان شما اجازه بدهید ما بیاییم. خانمم گفت آقا شما اجازه بدهید من بیایم من می‌آیم کمک می‌کنم. عبدالله می‌گوید ما آمدیم بین راه هنوز به دشمن نرسیده خانم من وضع حمل کرد و من رفتم به پیامبر خبر دادم و گفتم بچه خانم من به دنیا آمد می‌گوید پیامبر خندیدند و بچه و خانم من را دعا کردند و فرمودند یک مقدار خرمای خوب از این‌جا بچین بیاور توی آب بگذار نرم بشود و برای خانمت ببر و حالش که بهتر شد می‌آیم احوال او را بپرسم. می‌گوید من رفتم سریع خرما را به خانمم دادم و پرستاری از خانمم کردم. آمدم دیدم خانمم از این ناراحت است که نمی‌تواند به جبهه بیاید از این ناراحت نیست که چرا وسط بیابان بچه‌اش به دنیا آمده، می‌گوید نشد که من به جبهه بیایم حالا با این بچه چه کار کنم؟

خانم امّ سنان داریم که ایشان همراه جناب ام سلمه، ام‌المؤمنین، ایشان می‌گوید من با اجازه پیامبر کنار خانم پیامبر(ص) ما هفت روز، یک هفته در خط مقدم بودیم هفت روز آن‌جا بودیم که مدام رزمندگان را کمک می‌کردیم آب می‌آوردیم غذا می‌آوردیم رسیدگی می‌کردیم به مجروحین روحیه می‌دادیم و بین رزمنده‌ها بودیم خانم‌هایی در خیبر داریم که از پیامبر بطور خاص اجازه گرفتند و جلو آمدند. خانم‌ها و بانوانی بودند از قبیله قفاع که از پیامبر اجازه خواستند که بگذارید ما برای پرستاری بیاییم. پیامبر(ص) فرمودند «علی برکت‌الله» فرمودند در پناه خیر و برکت خدا باشید بیایید عیبی ندارد بیایید ولی مواظب خودتان باشید. در جنگ حدیبیه چهار زن در خیمه فرماندهان هستند، جناب ام سلمه، ام‌المؤمنین همسر پیامبر آن‌جاست. جناب ام‌عماره آن‌جاست، امّ منیع، امّ عامر اشعری. البته در حنین جنگ نشد صلحنامه امضاء شد ولی این‌ها آمدند برای معرکه. از این موارد زیاد هست و حتی موردی داریم خانم‌هایی که درگیر شدند و جنگیدند یکی از آن‌ها عمه پیامبر صفیه است که در جنگ احزاب، خندق محاصره شدند پیامبر فرمودند که خانم‌ها بچه‌ها را بردارند به پشت جبهه بروند و توی خط نباشند. بعد یهودی‌های مدینه خیانت کردند از پشت با نیروهای دشمن و مشرکین همدست شدند از پشت آمدند یک مرتبه یک گروه آن‌ها مستقیم توی بخشی آمد که این خانم‌ها و بچه‌ها بودند چندتا مرد هم آن‌جا بودند که اهل جنگیدن نبودند یکی‌اش حصان‌بن‌ثابت است این از شاعران روشنفکر بود که شعرهای جهاد و شهادت می‌خواند ولی خودش اهل جهاد و شهادت نبود مثل بعضی از هنرمندان امروز ماها بود که وقتی رمان‌شان و شعرهایشان را می‌خوانی یک جوری می‌گویند که آدم می‌گوید این کیست؟ بعد می‌بینی یک آدم کوچکی است! بعضی از هنرپیشه‌ها در دنیا هستند که نقش‌های مختلف بازی می‌کنند، بعضی‌ها هستند نقش‌های حماسی بازی می‌کنند بعد اشتباه می‌کنند فکر می‌کنند خودشان واقعاً آن آدم هستند! نمی‌داند که آن‌ها هزینه می‌دهند که به آن‌جا می‌رسند ماها سر چیزهای کوچک گرفتاریم و خودمان هم برای خودمان مشتبه می‌شود! یک مرتبه یکی از این نره‌غول‌های دشمن با شمشیر پرید آمد توی اتاقی که زن و بچه‌ها بودند عمه پیامبر جناب صفیه رو به حصان کرد که گفت تو مردی برو جلو. گفت نه، من که اهل جنگ نیستم من اهل قلم هستم! صفیه گفت پس این شمشیر چیست که به کمرت بستی؟ گفت رسم است همه این شمشیر را می‌بندند من اهل جنگ نیستم هرچه شعر و ادبیات بخواهید من اهل آن هستم. بعد صفیه می‌گوید من نشسته بودم چرخ نخ‌ریسی داشت آن وسط کار هم می‌کردند بعد بلند شد این چرخ را آورد گفت این چرخ را بگیرد شمشیرت را به من بده، تو یک کمی نخ بریس، تو چرا شمشیر به کمرت می‌بندی. نقل شده که جناب صفیه شمشیر را گرفت و حمله کرد دو – سه نفر از این‌ها را زد لت و پار کرد. در جنگ جمل هم می‌دانید که عایشه (خواهر) آن طرف بود برادرها این طرف بودند و وقتی آن‌ها شکست خوردند حضرت امیر(ع) برادر ایشان را جناب محمدبن‌ابوبکر که بعداً به دست معاویه و عمروعاص در مصر شهید شدند در جنگ جمل حضرت امیر ایشان را مأمور کرد که شما برو مسئولیت هم امنیت، هم همه چیز همشیره‌ات را به عهده بگیر که کسی به ایشان توهین نکند و خطری متوجه ایشان نباشد و برگرد او را ببر. که آن‌جا هست که ایشان را با 40تا محافظ عقب می‌برند. جناب عایشه یک جایی اعتراض می‌کند و می‌گوید ناموس پیامبر را بین 40تا مرد گذاشتی! بعد معلوم می‌شود این 40تا خانم هستند لباس مردانه پوشیدند و زره و تجهیزات دارند بعد محمدبن‌ابی‌بکر به ایشان می‌گوید شما وقتی وارد جنگ شدید مثل این که آن مردها همه محرم بودند! شما سوار جمل شدید بین این همه مرد بیرون آمدی و خلاف توصیه پیامبر می‌جنگی. حالا برگشتنه که من برادر شما هستم این‌ها نامحرم شدند و خلاف شرع است؟! این 40تا همه خانم هستند. یعنی چی؟ یعنی حضرت امیر(ع) گردان ویژه‌ای از زنان داشته که آموزش نظامی دیدند که این‌ها سوار بر اسب می‌شوند شمشیر بر کمر بستند و محافظت می‌کنند طوری که جناب عایشه یا آن‌ها اصلاً تشخیص ندادند که این‌ها خانم هستند. از این موارد زیاد است.

یک مورد هست خانمی است که شوهرش شهید می‌شود. یکی از رزمنده‌های دیگر از دوستان شوهرش با ایشان ازدواج می‌کند این دومی هم در یک عملیات دیگر شهید می‌شود ایشان همسر دو شهید است. بعد به پیامبر می‌گوید که من عملیات بعدی می‌خواهم بیایم. پیامبر(ص) می فرمایند شما دو بار هزینه دادی و فرزندانت هستند، شما نمی‌خواهد بیایید. گفت نه، التماس و گریه کرد که من باید حتماً بیایم و در این کار شریک باشم. حتی خانم‌هایی که نمی‌جنگیدند چون تیر کم بود، هرکس 30- 40 تا تیر داشت این‌ها را که می‌انداختند دیگر تیر نداشتند یکی از کارهای دیگری که خانم‌ها می‌کردند می‌رفتند بین سپاه دشمن وسط جنگ که این‌ها دارند شمشیر می‌زنند آن لابلا از روی زمین تیر جمع می‌کردند عقب می‌آوردند که به رزمندگان تیر برسانند این خیلی کار خطرناکی است. از رزمندگی خطرناک‌تر است چون رزمنده شمشیر دارد و از خودش دفاع می‌کند این بی‌دفاع آن وسط می‌رود. خب از این موارد زیاد بود. مواردی هم بود که پیامبر می‌ترسیدند این رسم بشود فردا بیایند بگویند خب خود پیامبر اجازه داده که خانم‌ها جنگیدند خب یک لشکر خانم یک لشکر آقایان، به جنگ بروید! پیامبر برای این که این رسم نشود حتی موردی دارد که جناب امّ‌کفشه می‌گوید – یک جایی عملیات هست – می‌آید می‌گوید من می‌خواهم آن‌جا بیایم. پیامبر(ص) فرمودند: «لو لا ان تکون سنه و یقال فلان خرج لأذنت لک ولکن اجلسی» می‌فرماید من اگر کسی نمی‌ترسیدم که این سنت بشود بعدها تا آخر بگویند که از نظر اسلام زنان هم باید بیایند بجنگند! می‌ترسم این سنت بشود اگر سنت نمی‌شد بعداً دیگران نمی‌گفتند که من اجازه دادم فلانی بیاید فلانی بیاید همه بیایند این کار را می‌کردم اجازه می‌دادم. یعنی اشکال شرعی ندارد که بیایید بجنگید اما من می‌ترسم این رسم بشود بنابراین «اجلسی» نه، شما بنشینید نمی‌خواهید بیایید. یا امّ‌ورقه که مشهور به شهیده شد از پیامبر(ص) اجازه خواست همان جنگ اول (بدر) گفت آقا من می‌آیم می‌جنگم پیامبر(ص) فرمودند نه نمی‌خواهد. این موارد هم هست.

این خانم‌هایی که گفتم دو بار همسرش شهید شده، امّ اماره، خیلی جالب است این خانم نصیبه که گفتیم در احد آمد و همه فرار کردند و او جلو آمد، این قضیه خیلی جالب است وقتی پیامبر داشتند می‌جنگیدند و زخمی شده بودند یکی از این‌هایی که داشت فرار می‌کرد پیامبر گفتند سپرت را نبرد که اگر کسی خواست بجنگد سپر داشته باشد تو که داری فرار می‌کنی سلاحت را چرا می‌بری؟ پیامبر(ص) گفتند داری می‌روی سپرت را همین‌جا بینداز چون فرار از جنگ حرام است خداوند تهدید به جهنم کرده مگر عقب‌نشینی تاکتیکی باشد که این را قرآن استثناء می‌کند. پیامبر گفتند سپرت را بینداز انداخت رفت همین خانم پرید جلو و آن را برداشت که دفاع از پیامبر، که به پیامبر تیراندازی نشود و خودش هم جنگید که بعد پیامبر(ص) فرمودند – خیلی جالب است – بعد از جنگ به پسر این خانم فرمودند خدا به خانواده تو برکت بده مقام مادرت از مقام بسیاری از مادران بالاتر است یعنی همان مادر مجاهد رزمنده، مقام ناپدری‌ات چون پدرش قبلاً رفته بود و مادرش با فرد دیگری ازدواج کرده بود، مقام ناپدری‌ات هم از مقام خیلی از این مردان بالاتر است مرد مقاومی بود و خداوند خانواده شما را مورد رحمت قرار بدهد چه مادری داری. شما دیدید که خانمی آمده دوتا پسرش و شوهرش شهید شدند خبر آمده که آن‌ها شهید آمدند و سپاه ازهم پاشیده است در جنگ احد، یک عده دارد فرار می‌کنند به عقب می‌آیند می‌گوید که کجا دارید می‌روید؟ پیامبر کجاست؟ یکی به او می‌گوید از شوهر و بچه‌هایت سؤال کن، جفت بچه‌هایت رفتند، شوهرت هم افتاده بود داشت تمام می‌کرد یک سؤالی از خانواده‌ات بپرس. نپرسید. گفت پیامبر چطور است؟ خودش را بالای سر پیامبر رساند دید ایشان مجروح است. وقتی مطمئن شد پیامبر زنده است بعداً این خانم گفت خب بچه‌ها و شوهر من چه شدند؟ گفتند شهید شدند جنازه‌هایشان افتاده، این خانم سه‌تا شهید خود را روی پشت شتر و اسب به مدینه برد عقب برد بدون این که یک قطره اشک بریزد. شکایتی بکند خدا را مدام شکر می‌کرد که پیامبر زنده است. سپاس خدای را که پیامبر زنده است. خب یک چنین زنانی در صدر اسلام بودند که این زنان ما در انقلاب ما و جنگ این‌طوری تربیت شدند.

شما مخصوصاً که با دختران سروکار دارید و می‌خواهید با آن‌ها صحبت کنید این‌ها را به آن‌ها بگویید. همین خانم در جنگ احد مجروح شده و 17 جای بدن این زن زخم شده است. زخم نیزه خورده، زخم شمشیر خورده، زخم تیر خورده، خودش جانباز است. خانمی داریم که دستش در جنگ قطع شده، این خانم در صدر اسلام جانباز است. همین خانم بعد که آمده خاله‌اش به او می‌گوید که خاطراتت را تعریف کن، راوی نور که می‌خواسته خاطرات جنگ و جبهه‌اش را بگوید باز این خانم برای خانم‌ها در مدینه نقل می‌کند. خاله‌اش می‌گوید که برای این خانم‌ها تعریف کن که چه کار کردی؟ 17 جای بدنت مجروح شده، بعد خودش تعریف می‌کند می‌گوید من اول صبح به احد رفتم ببینم چه خبر است؟ چون مدام داشت خبرهای بد می‌آمد اولاً دست خالی نرفتم دوتا مشک آب برداشتم با خودم این همه راه بردم بار سنگین که به آن‌جا برسانم که اقلاً رفتن من یک کمکی باشد. آبی ببرم بعد خودم را نزدیک پیامبر رساندم دیدم پیامبر بین یاران محدودشان تنهاست، بعد که اول رفتم مسلمان‌ها برنده بودند داشتند جلو می‌رفتند باد داشت به نفع مسلمین می‌وزید، اما بعد که به حرف پیامبر گوش نکردند و پیروزی به شکست تبدیل شد و مسلمان‌ها فرار کردند من گفتم بقیه را ولش کن مواظب باشم پیامبر را پیدا کنم، دیدم بقیه در رفته‌اند و سه – چهار نفر پیش ایشان هستند، کمانی پیدا کردم و نیروهای دشمن را هدف می‌گرفتم و یکی یکی این‌ها را از روی اسب می‌انداختم. خب چون قبلاً آموزش تیراندازی دیده همان لحظه که نمی‌شود تیر بردارد بزند، شروع کردم به جنگیدن، گاهی با کمان می‌زدم می‌انداختم گاهی با شمشیر، گاهی با نیزه، می‌رفتم کنار پیامبر که کسی از پشت به پیامبر ضربه نزند. بعد ام‌سعد می‌گوید دیدم یک زخم عمیقی روی شانه این خانم است و شانه‌اش خورد شده، گفتم که این زخم را چه کسی به تو زد؟ قضیه این چه بود؟ گفت دیدم مردم همه فرار کردند و فقط پیامبر مانده، یک دفعه دیدم یکی از مشرکین ابن‌قمیعه فریاد می‌زد آدم جنگجو آموزش دیده و قوی‌ای بود صدا می‌زد و به همه می‌گفت محمد را به من نشان بدهید! من دیدم این برای کشتن شخص پیامبر به جنگ آمده و با کسی دیگر کاری ندارد. وقتی شنیدم این حرف را می‌زند به مصعب‌بن‌عمیر به یک عده از مجاهدین که آن‌جا بودند گفتم به این یارو حواستان باشد این آمده خود پیامبر را هدف بگیرد، من هم با آن‌ها رفتم و راه را بر او بستیم که با یک تیمی که پشت سر او بودند نتوانند طرف پیامبر بیایند. آن‌جا دیدم با اسب دارد از بین نیروهای ما رد می‌شود که اگر از این صف رد بشود به پیامبر می‌رسد آمدم جلوی اسب او با شمشیر ایستادم و گفتم این اسب ما را زیر می‌گیرد ولی بالآخره این به پیامبر نرسد. می‌گوید او هم در همان لحظه با شمشیر چند ضربه من به او و اسبش زدم و او هم یک ضربه خیلی محکمی به من زد که افتادم و از حال رفتم ولی به خود او هم من چند ضربه شمشیر زدم و نگذاشتم به پیامبر برسد.

خانم دیگری که در جنگی با امپراطوری روم است و با سربازان روم دارند می‌جنگند همان خانمی که شوهر اول شهید شد، باز ازدواج کرد او هم شهید شد حالا خودش به جبهه آمد و گفت من باید برای کمک به مجروحین به جبهه بیایم پیامبر دیدند اصرار می‌کند گفتند بیا. آ‌مد. منتهی جنگ طوری شد که یک مرتبه این‌ها با صف دشمن روبرو شدند. – این روایت را دقت کنید – اول یک چیزی از آن قبلی بگویم هنوز تمام نشده، پسرش در جنگ هست مجروح شده افتاده، خودش هم مجروح است. به جای این که ما را عقب ببرید یا بچه‌ام را ببرید یا من را ببرید زخم بچه‌اش را می‌بندد و به او می‌گوید بلند شو. او می‌گوید مادر تیر خوردم نمی‌توانم، می‌گوید بلند شو. زخم بچه‌اش را می‌بندد و می‌گوید من بیشتر از تو زخمی شدم بلند شو بجنگ. با بدن پر از خون بلند می‌شود و دوباره می‌جنگد. آمده پیش پیامبر، پیامبر فرمودند پسرت چطور است؟ گفت حالش خوب است گفتم بلند شود بجنگد. خودم هم مجروح بودم، یک کسی آن‌جا بود پیامبر به من گفت همین پسر تو را زد و به ساق پای پسرت زد. خود پیامبر داشت می‌جنگید در همان لابلا گفت این پسرت را زد. می‌گوید تا این کار را گفت من شمشیر را برداشتم، یعنی فهمیدم که پیامبر به من گفتند برو حساب این را برس. و رفتم و همان ساق پای پسرم را که زده بود لت و پار کرده بود به همان ساق پایش زدم آن‌جا را هدف گرفتم درست همان‌جا را زدم که او افتاد بعد یکی دوتا از نیروهای ما آمدند او را کشتند.

و اما آن قبلی که داشتم می‌گفتم با این قاطی شد، که همسر شهید بود، نقل شده که ایشان دارد با امپراطوری روم می‌جنگد، یک مرتبه نیروهای دشمن گلادیاتورهای رومی به طرف آن‌ها حمله کردند و آن راوی یک آقایی از رزمنده‌ها که کنار این خانم است دارد تعریف می‌کند که این زن چطوری جنگید؟ بعد می‌گوید یک درگیری با یک کسی شد این خانم می‌جنگید من به کمک آن خانم آمدم و آن شخص را زدیم. من یک مرتبه دیدم چهارتا اسب‌سوار گلادیاتور رومی با اسب طرف ما خیز برداشتند، ما دو نفر پیاده بودیم ولی آن‌ها 4 نفر با اسب دارند می‌آیند. می‌گوید من فرار کردم و به این خانم گفتم فرار کن ما این چند صد متر را بدویم وگرنه این‌ها حساب ما را می‌رسند. می‌گوید من داشتم فرار می‌کردم فکر کردم این هم دارد با من می‌آید برگشتم دیدم این نشسته زانو زده دارد آماده تیراندازی می‌شود دارد هدف می‌گیرد برگشتم گفتم خانم این‌جا جای این کارها نیست این‌ها الآن می‌آیند ما را می‌کشند. از خجالت او ایستادم گفتم بروم این را تنها بگذارم، چی بگویم؟ گفتم این یک کاری کرد هر دویمان را به کشتن داد نمی‌توانم الآن بروم بایستم هم معلوم است که کشته می‌شویم. می‌گفت منتظر بودیم که این چهار نفر بیایند من یکی از آن‌ها را بزنم این هم اصلاً می‌تواند بزند یا نمی‌تواند؟ می‌گوید در همین لحظه دیدم این خانم با آرامش نشسته، یکی یکی هدف می‌گیرد با چهارتا تیر هر چهارتا را از روی اسب انداخت و نگذاشت اصلاً به ما برسند. کنار این‌ها هم یکی از مشرکین عرب بود که با این‌ها همکاری می‌کرد من او را شناختم، گفت در عملیات قبلی که من بودم همین خائن خبیث که از مشرکین عرب است همکاری می‌کرد این باعث شد که شوهرت کشته شود ایشان خوشحال شد و تیر پنجم را درآورد و نشست و گفت اتفاقاً من دنبال همین می‌گشتم می‌گوید چنان دقیق نشست و تیر را وسط دوتا چشم این شخص انداخت و اصابت کرد. شما ببینید یک زنی که چهارتا سرباز رومی را که این‌ها قدرت اول نظامی بودند روی اسب که دارند می‌آیند می‌زند و پنجمی را درست وسط دوتا ابرو می‌زند. این یعنی چی؟ هم شجاعت، هم روح جهاد و آمادگی برای شهادت. خب ما در جنگ خودمان، اوایل جنگ از این مباحث را داشتیم.

پیامبر(ص) می‌فرماید در جنگ احد دوتا خانم چنان می‌جنگیدند که من هر طرف را نگاه می‌کردم این‌ها را می‌دیدم. آرام و قرار نداشتند تا زنی که در کنار امیرالمؤمنین(ع) می‌آمد خانمی به نام سوده، شاعر بود، در جنگ‌های با معاویه جنگ صفین آمده توی خط مقدم کنار رزمنده‌ها با اسب می‌رود و شعر می‌خواند. شعرهایی که خودش سروده، ادیب است، اهل قلم است، شعرهای حماسی – جهادی که رزمنده‌ها را به جنگ تحریک می‌کند که نترسید شهید بشوید به بهشت می‌روید، پیروز هم بشوید که پیروز شدید در خط مقدم، سوار اسب شعار می‌دهد و شعر می‌خواند البته با اجازه حضرت امیر(ع). خب بعد این قضایا تمام می‌شود حضرت امیر(ع) شهید می‌شود، حکومت امام حسن(ع) سقوط می‌کند، خیانت می‌شود، معاویه حاکم می‌شود شروع کرده، یکی یکی این‌هایی که زمان علی به نفع امیرالمؤمنین(ع) خیلی فعال سیاسی بودند به حساب حزب‌اللهی‌ها و انقلابی‌های دوآتیشه بودند شروع می‌کند یکی یکی این‌ها را یا کشتن یا مسموم کردن، زندان، ترور، یا سعی کند بخرد یا یک کاری کند که این‌ها از صحنه مبارزه کنار بروند یکی از آن‌ها این خانم (سوده) است. اولاً حضور اجتماعی و نقد سیاسی، در منطقه‌ای که این خانم هست حاکمی که از طرف حکومت علی(ع) آن‌جاست این حاکم آن‌جا بیت‌المال را بالا کشیده، فیش حقوقی یک چیزی بوده و مردم از او ناراحت بودند. ببینید این زن و خانم‌ها چگونه فعال سیاسی بودند که آن‌ها این خانم را به عنوان نماینده مردم شهر به مرکز می‌فرستند که برود با امیرالمؤمنین(ع) صحبت کند. یعنی چی؟ یعنی یک فعال کامل سیاسی – اجتماعی. حالا کسی که برای علی‌بن‌ابیطالب(ع) می‌آید توی جبهه می‌جنگد و شعار می‌دهد همین در انتقاد و نهی از منکر و نظارت بر حکومت حتی علی(ع) حضور دارد. سوده می‌آید نمازجمعه، امیرالمؤمنین امام جمعه هستند دارند نماز می‌خوانند خودش را به صف اول می‌رساند جلوی همه مردم و مردان، حضرت امیر(ع) می‌خواهند نماز را ببندند سوده می‌آید جلوی امیرالمؤمنین می‌ایستد حضرت امیر(ع) می‌فرماید بله کاری دارید؟ می‌گوید بله کاری دارم فلانی را شما در شهر ما حاکم شهر ما گذاشتید شما کسی را نگذاشتید که ببینند زیردستان شما چه کار می‌کنند؟ او آن‌جا از نظر اقتصادی مشکل دارد دچار فساد اقتصادی است و با مردم درست رفتار نمی‌کند، نقل شده که نماز حضرت امیر(ع) تأخیر می‌افتد قبل یا بعد از نماز که یادم نیست، یعنی در آن شرایط که حالا چه مردم بعد از نماز بیایند یا قبل از نماز، حضرت امیر می‌نشینند می‌گوید بگو ببینم چه شده؟ و کل گزارش را می‌دهد، از یکی دو نفر سؤال می‌کنند که چه شده؟ وقتی که روشن می‌شود که این اتفاق افتاده و باید بررسی شود حضرت امیر(ع) همان‌جا یک چیزی به حاکم آن‌جا می‌نویسند که این خانم (سوده) که آن‌جا برمی‌گردد از طرف من مأموریت دارد فوراً حکومت را تحویل می‌دهی به مرکز می‌آیی ببینم چه کار کردی؟ و این زن و خانم خودش با پیام عدل آن مسئول، از مرکز و پایتخت به شهرش برمی‌گردد و در جبهه هم می‌آید به نفع امیرالمؤمنین می‌جنگد. این آدم بعد اسیر شده، معاویه او را احضار می‌کند او را پیش معاویه می‌برند. معاویه می‌گوید تو همان زنی نیستی که توی جبهه‌ها می‌آمدی برای علی شعر می‌خواندی و مدام به همه می‌گفتی بروید بجنگید و شهید بشوید؟ حتی برادر خودت را هم به کشتن دادی؟ برای برادرت رجز نوشتی و شعر نوشتی و به او یاد دادی که بیاید شعرهای تو را به عنوان رجز بخواند و جلو بیاید و شهید بشود؟ ایشان گفت که اگر این حرف‌ها را می‌گویی که من بترسم بگویم نه من آن نیستم، گفت چرا من همان هستم و افتخار می‌کنم. معاویه شعرهای این را حفظ کرده بود از بس قشنگ بود و ضربه هم خورده بود، گفت این شعرها را تو نگفتی؟ گفت چرا من گفتم بیت‌های دیگرش هم این‌هاست! شروع کرد بقیه‌اش را خواند. گفت خب حالا علی که رفت، دوره، دوره ماست من نمی‌خواهم تو را اذیت کنم می‌خواهم به تو پول و هدیه بدهم، هرچه بخواهی به تو می‌دهم برو. یعنی می‌خواست او را بخرد. بعد ایشان گفت می‌دانی چرا عاشق علی بودم و دشمن تو؟ چون علی به من هم رشوه نمی‌داد. او گفت من صدتا شتر به تو می‌دهم. گفت این همه شتر و این همه سکه می‌خواهی بدهی از کجا؟ برای مردم است که می‌خواهی به من بدهی؟ یا برای خودت است؟ اگر برای مردم و بیت‌المال است که غلط می‌کنی به من می‌دهی، اگر برای خودت است از کجا این همه آوردی؟ گفت برای این است که ما شیعه علی هستیم. ببینید چقدر زیبا. و او جرأت نمی‌کند که به او رشوه بدهد، به معاویه می‌گویند این توی مردم خودش خیلی نفوذ دارد و مردم او را قبولش دارند اگر این‌جا بلایی سرش بیاوری بعداً نمی‌شود اصلاح کرد.

عرضم را ختم می‌کنم. دوساعتی شد، من خسته شدم. دو جلسه‌مان یکی شد. بخش‌هایی از وصیت‌نامه‌های بعضی‌هاست که قشنگ نوشته‌اند محتوای همه‌اش عالی است، منتهی بعضی‌ها قلم‌هایشان هم خیلی زیباست و خاطرات‌شان.

من در این بخش یکی از خاطرات یکی از دوستان‌مان در بدر شهید شد عرض کنم. اولاً در خط مقدم است برای فرهنگ سبک زندگی. برادر کوچکش می‌خواهد ازدواج کند قبل از عملیات نامه نوشته می‌گوید که برای ازدواج شما ما سعی می‌کنیم یک خانم از خانواده‌ای صددرصد مسلمان و در خط امام باشد خوشگلی و زیبایی و پولداری را فکر نمی‌کنیم به قول شیخ سعدی از صورت زیبا مگو از سیرت زیبا بگو. این فرهنگ اوست. می‌گوید ما دنبال ازدواج با یک خانواده‌ای هستیم که آدم باشد نه پولدار. نه دزد.

نمونه دیگر، ایشان بنا و کارگر بود در جبهه جزو فرماندهان ما بود، خانواده‌اش بی‌پول و گرفتار بود می‌گوید وقتی من به این عملیات آمدم یک قرون نه توی جیب من بود نه یک قرون پول که به خانمم بدهم، قرض خانه و بچه‌هایم را بدهم گفتم امام گفته بیایید باید بروم عملیات است. می‌گوید وقتی از خانه آمدم خانم و بچه‌هایم خواب بودند آمدم بیدارشان کنم ترسیدم که دل خودم بلرزد، گفتم همین که این‌ها را بیدار کنم حرف بزنیم و صحبت کنیم و احیاناً کسی گریه کند نکند من سست شوم و شک کنم، عاشق زن و بچه‌اش و خانواده‌اش هست. می‌گوید نکند چیزی بگویند که من متزلزل بشوم و به جبهه نروم و یا اگر به جبهه آمدم آن لحظه خطرناک، به فکر حرف‌های این‌ها بیفتم و سست بشوم چون لحظه‌های خطرناک آدم خیلی زود، آدمی که قوی نباشد شک می‌کند و اول هم به یاد خانواده‌اش می‌افتد. در یکی از این عملیات‌ها آن اوایل من یادم هست درست یک ساعت به عملیات، مدام به فکر خانواده‌ام نبودم، من آن موقع متأهل نبودم ولی پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم بودم مدام این‌ها توی ذهن من می‌آمدند مدام به خدا متوسل می‌شدم که خدایا این‌ها را از ذهن من بیرون ببر انگار که من خانواده ندارم. اتفاقاً در دعاهای امام سجاد(ع) دارد که خدایا کاری کن که مجاهدانت در لحظه‌ای که با دشمن روبرو می‌شوند یک مرتبه وابستگی به خانواده‌ها سست‌شان نکند تو را مقدم بدارند و خانواده‌شان را از یادشان ببر. تو پس از آن‌ها تو سرپرست خانواده‌هایشان باش. می‌گوید من خانم و بچه‌هایم را بیدار نکردم، رفتم بچه‌هایم را در خواب بوسیدم بیدارشان نکردم چون دیدم تحمل خداحافظی ندارم بیرون آمدم، وقتی از در بیرون آمدم گریه‌ام گرفت که نه پولی خانه گذاشتم، نه خداحافظی‌ای، معلوم نیست برمی‌گردم یا نه؟ این‌ها چه کار می‌کنند؟ خیلی عجیب است. بعد می‌گوید نامه نوشتم که همسر عزیزم صابر باش و راضی به رضای پروردگار، اگر به عمل من ایمان داشته باشی در اجر و ثواب من شریک هستی بلکه بالاتر، چون مشکلات بیشتر سراغ تو می‌آیند تا من. من فوقش مجروح می‌شوم یا شهید می‌شوم ولی تو تمام مشکلات را باید تحمل کنی، شما ناراحت نباشید کار بنایی منزل را – سقف و دیوار خانه‌شان خراب بوده – کار بنایی منزل را اگر پولی دارید انجام دهید و زیاده‌روی نکنید، حالا پولی هم نبوده، اگر نبود صبر کنید. خانه خراب.

یک نمونه دیگر، سخنرانی ایشان در شب یک عملیاتی بوده که دارد از قبل خاطراتی تعریف می‌کند می‌گوید برادران امروز تمام کارخانه‌های تانک‌سازی فرانسوی و انگلیسی و روسی و غربی از بچه‌های ما شکست خورده‌اند تا این زمان تانک به عنوان یک ابرقدرت در صحنه جنگ مطرح بود، تا قبل از جنگ ما، هر کشوری که تانک بیشتری داشت ابرقدرت بود، اما امروز بچه‌های ما تانک‌ها را مسخره می‌کنند. امروز تانکی که با یک نارنجک بسیجی ما منفجر می‌شود دیگر بی‌ارزش شده است کسی به این آسانی تانک نمی‌زند! ولی شما کاری کردید که دیگر تانک هم ابهتی ندارد. ما که تانک نداشتیم آن‌ها تانک و هلی‌کوپتر داشتند ولی این طرف نبود، کم بود، معمولاً هم جلو نمی‌آوردند که از بین نرود. نیروهای ما هرچه توپخانه، زرهی، تانک داشتند همه‌اش غنیمتی بود یعنی در هر عملیات بچه‌های بسیجی و سپاهی می‌رفتند برای خودشان از دشمن می‌گرفتند و زود روی آن یک چیزی می‌نوشتند که متعلق به لشکر فلان. این کل توپخانه ما و زرهی ما و تانک ما می‌شد که همه‌اش غنیمت بود. بعد در یک عملیاتی عملیات قلاویزان بود که این صحنه را خوب یادم می‌آید. اولاً من 7- 8تا عملیات بودم هیچ عملیاتی را ندیدم که اول تانک‌ها بروند بعد ما بگوییم ما آماده هستیم. همه جنگ‌های دنیا این‌طوری است. جنگ ما برعکس بود چون هیچی نداشتیم تحریم هم بودیم بچه‌ها جلو می‌رفتند بعد اگر تانکی یا چیزی هم بود می‌آمد! بقیه‌اش را باید از آن‌ها غنیمت می‌گرفتیم. من خودم هیچ عملیاتی در این 7- 8 عملیات ندیدم که این به سبک کلاسیک باشد هر عملیاتی بود که دو – سه‌تا زره‌پوش بچه‌های ما غنیمت برای لشکر گرفته بودند می‌خواستند به ارتفاعات بروند می‌ترسیدند آن‌ها با آر.پی.جی بزنند از بین برود، شهید مزیجی و دو سه تا از بردارها که شهید شدند – خدا رحمت‌شان کند – این‌ها اول جلو می‌رفتند راه را باز می‌کردند تا بعد تانک‌ها بیایند یعنی برعکس بود تانک‌ها پشت آدم‌ها مخفی می‌شدند. ایشان می‌گوید که هنری نیست که از شهر اماره ما را با موشک می‌زنند از 70 کیلومتر راه، کشتی ما را از دور از 70 کیلومتری با سلاح‌های غرب و شرق بزنند هنر این است که اگر سردار قادسیه است چرا این قدر سیم خاردار جلوی ما می‌کشید؟ چرا این همه کانال؟ موانع؟ میدان مین؟ بیایید بجنگیم بچه و کودک نوزاد را در دزفول شهید می‌کنید پیرزن را در کردستان بانه بمباران می‌کنید؟ اگر اهل جنگ هستید بیایید با همین نوجوان و پیرمرد ما در جبهه بجنگید. برادرها در طول همین جنگ پیروزی‌هایی با چشم دیدم که با هیچ محاسبه‌ای معنی‌دار نبود. از آن مهم‌تر پیروزی‌های معنوی بود، رشد روحی بود که به خدا در غیر از جنگ میسر نبود اگر جنگ نمی‌شد این رشد روحی پیدا نمی‌شد.

بعد خاطره تعریف می‌کند و می‌گوید در عملیات والفجر 3 آن شبی که قرار بود شهید عامل و شهید رفیعی که مفقودالاثر شده، فرماندهان تیپ بودند قبل از آغاز حمله از طرف فرماندهی سپاه دستور آوردند که بچه‌های زیر 17 سال باید پشت خط بمانند و به هیچ وجه نباید در عملیات باشند. به محض اعلام خبر آمدیم در لشکر اعلام کردیم که برادران محترم خیلی ممنون، ولی آن‌هایی که از 17 سال پایین‌ترند در عملیات حق ندارند شرکت کنند معاف هستند و باید پشت خط بمانند. می‌گوید که ببینید تحول روحی که بوجود آمد چه بود که چرا می‌گویند جنگ نعمت است؟ از این جهت نعمت است. از آن طرف می‌گفت جنگ لعنتی، از این طرف هم می‌گفت جنگ لعنتی بخاطر جنایت‌هایی که شد. و جنگ نعمت است بخاطر رشد این آدم‌هایی که در آن تربیت شدند. مردان و زنان بزرگ. بعد می‌گوید این بچه‌های ما که تا قبل از انقلاب همه از سربازی فرار می‌کردند و این قدر نُنر و لوس بودند که اگر یک شب از خانواده دور می‌خوابیدند ناراحت بودند و خواب‌شان نمی‌برد اما همین‌ها در آفتاب داغ، نوجوان 14 ساله، 15 ساله، میدان رزم، شهید شدن هست، مفقود شدن هست، اسیر شدن هست، دستور دادیم گوش نکردند، التماس کردیم گوش نکردند، گفتیم برادران محترم در حمله شرکت نکنید شما را نمی‌بریم، می‌گفت این نوجوانان 16 ساله که با پارتی آمده، آموزش هم دیده بودند، می‌گوید همین بچه‌های 15 ساله – 16 ساله التماس کردند، گریه کردند بعد می‌گوید خودشان را روی پوتین ما انداختند که پای ما را ببوسند که بگذارید ما جلو بیاییم. گفتیم نه نباید بیایید. می‌گوید همه‌شان گریه می‌کردند گفتند ما را به چه جرمی می‌خواهید از عملیات اخراج کنید؟ گفتم بحث جرم نیست، سن‌تان کم است، اگر هم اسیر شوید دشمن سوء استفاده می‌کند و می‌گویند بچه‌ها را به جنگ می‌آورند!

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته



نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha